بندها و آدم‌ها

آدم‌ها پیوند می‌خورند، بندها گره. گره‌ها باز می‌شوند، آدم‌ها...

سه تیکه حرف

اول: پیکان قزوین با پیروزی برابر ابومسلم مشهد به صدر جدول رفت تا تمام منتقدانی که علی‌آبادی را برای انتقال تیم های بدون هوادار به شهرستان‌ها مذمت می‌کردند، فعلا سکوت پیشه‌ کنند. کافی است یک روز به خودتان زحمت دهید و به ورزشگاه رجایی بروید تا ببینید فشار تماشاگران قزوینی که امیدوارم همین طور مودب بمانند چگونه پیکان را وادار به پیروز‌شدن می‌کند.

دوم: بالاخره "یوزارسیف" آقای "سلحشور" به سکانسی رسید که قرار بود همه‌ی زنان زیباروی مصر در برابر زیبایی‌اش عنان از کف داده و دست خود ببرند. گویی سینمای ایران قحط‌ الرجال است که یوسف‌اش این است و کلاه گیس زنان مصری‌اش آن. آنچه لگدمال می‌شود شعور مخاطبی است که مجبور است به خود بقبولاند که این‌ها روزگاری زیبارویان زمین بوده اند. تعجبی نیست، به قول یکی از دوستان وقتی کار بزرگ را به آدم های کوچک محول کنی نتیجه اش همین می‌شود.

سوم: بالاخره "آواز‌گنجشک ها" در سینما بهمن اکران شد تا بعد از مدت‌ها دو فیلم خوب به صورت همزمان در قزوین اکران شود. این روزها سینما ارشاد هم با وام چند صد میلیون تومانی که گرفته در دست تعمیر است تا امیدوار شویم به آینده پرده نقره ای در شهرمان.

پیست‌نوشت

دور اول: می‌گویند ورزش دوای همه‌ی درد‌هاست، قند و چربی و اوره و هزار کوفت و زهرمار دیگر را از بدن می‌زداید، تازه لاغر هم می‌کند، لاغری هم که مد است این‌روزها، به قول خارجی‌ها Slim

دور دوم: «داش‌فری چاکرخواتیم!»، محمود است انگار. نیم‌‌دور طول می‌کشد تا بفهمم «چاکرتیم» و «خاطر‌خواهتیم» را زده‌تنگ‌هم، شاید هم از فیلمی جایی یاد گرفته، توی مدرسه هم خل وضع بود نیامده پسرخاله می‌شد.یکی دوبار هم مدیرمان را "داش مسلم" و ناظم مان را "سد اسمال" صدا زده بود. خدا به خیر کند امشب را...

دور سوم: تنها اصلی که برای دو های استقامت وجود دارد این است که اصلا بهش فکر نکنی. این طوری بدنت می‌دود ولی ذهنت نه، اگر اهل دویدن باشی خوب می‌دانی که آدم بیشتر با ذهنش می‌دود تا بدنش...ای وای...دارم به دویدن فکر می‌کنم...

دور چهارم: تازه که شروع کرده‌بودم "چهارمی" آخری بود، صد متر آخر رعشه می‌گرفتم، کم کم دورهای بعد را اضافه کردم علیرضا هم می آمد و پا به پایم می‌دوید.دور چهارم که تمام می‌شد برای روحیه‌ی او هم که شده داد می‌زدم: «چهار دور تموم شده، انگار که تازه شروع کردیم» امشب اما کسی کنارم نیست. و‌ یرم می‌گیرد داد بزنم...نمی‌زنم.

دور پنجم: باز هم این پسر چشم زاغ آمده است گوشه پیست. شب اول که از کنارش رد شدم داد زد: «سفید، قهوه ای، آبکی، با کلاس، بی‌کلاس...» چند مشتری جدید هم پیدا کرده، به قیافه شان میخورد اهل سفید باشند، از این سفیدهای جدید...

دور ششم: چند شبی است روی آدم‌های پیست اسم می‌گذارم هرچی دلم خواست، مثلا اسم این نگهبانی که روزهای زوج می آید را گذاشته ام اکبر، آن پسر مو بلند که روی نیمکت می نشیند و زل‌می‌زند توی پیست، اسد خیلی بهش می‌آید. دنبال کسی هستم که اسمش را بگذارم ممد، فکر کنم باید کمی هم تپل باشد.

دور هفتم: خیلی دوست‌دارم بدانم این دونده‌های سیاهپوستی که قهرمان همه‌ی مسابقات دو هستند آخرهای مسابقه به چه فکر میکنند، هزاران دلاری که در خط پایان انتظارشان را می‌کشد یا میلیون‌ها فقیری که روزگاری جزوشان بوده اند‌ ؟

دور هشتم: نفسم بند آمده انگار، و یرم گرفته بایستم و نفسی تازه کنم...نمی ایستم. همیشه این‌موقع‌ها یکی توی گوشم زمزمه می‌کند که: «اگه الان جا بزنی تا آخر عمر باید جا بزنی، اگه وایستی مردی، تا آخر عمر باید شکست بخوری» آتش اش خیلی تند است ولی هرچه هست خودم را جمع و جور میکنم...

دور نهم: نهمی را چند روزی است اضافه کرده‌ام با اینکه علیرضا کنارم نیست دست‌هایم را به دو طرف باز می‌کنم و داد می‌زنم:«هشت دور تموم شده، انگار تازه شروع کردم» همه پیست دور سرم می‌چرخد سرعتم را زیادتر می‌کنم، عین دونده‌ی کارتون انیماتریکس می‌خواهم آن قدر تند بدوم تا از ماتریکس فرار کنم...آیا واقعیت همان غیر واقعیت است با یک پیچ کوچک که گاه فهم ما با آن می‌پیچد و گاه نه... چند متر بیشتر نمانده انگار...آیا غیر واقعیت ه...م...ا...ن...تمام شد انگار...

افسون شده

... و جادوگر پیر "سفیدبرفی" را به بدترین جای کهکشان تبعید کرد.

پس سفیدبرفی به "زمین" آمد.

 

 

اقلیما

... و اقلیما متولد شد.

 

اورفئوس

"اورفه" شاعری بود که حتی می‌توانست حیوانات وحشی را افسون کند ولی شعر‌هایش میان او و همسرش، اوریدیس، جدایی انداخت. "مرگ" زن را از او گرفت. اورفه به آن دنیا رفت و "مرگ" را چنان افسون کرد که پذیرفت "اوریدیس" را به دنیای زندگان بازگرداند. این کار را کرد و سپس کارگزاران "دیونیزوس" او را از‌میان‌بردند.*

 

 

*نریشن تیتراژ آغازین «اورفئوس» اثر «ژان کوکتو»

متولد ماه مهر

سال‌ها می‌گذرد و من هنوز به دنبال غلط‌های امتحان جمله‌نویسی کلاس دوم ابتدایی‌ام و «واو»‌ای که در کوچه‌پس‌کوچه‌های کودکی گم شد. سال ها می‌گذرد و من هنوز... فقط یک خواهر دارم.

سپيد‌بخت!

هر شب قبل از خواب مادربزرگ برايش قصه‌ی شاهزاده‌ای را تعريف مي‌کرد که سوار بر اسب سپيد به خواستگاری دختر شاه پريان می‌رود. خيابان پشت پارک خلوت بود، ماکسيمای سپيد‌رنگ که جلوی پايش ترمز زد سوار شد... مثل هر شب.

مهر نوشت

کلاس اول

«مهر» که می‌شود هفت ساله می شوم، جای‌مدادی و دفتر و مداد‌‌‌رنگی‌ام را می‌گذارم توی کیف و راه می‌افتم دنبال مامان. حیاط مدرسه پر برگ است... زرد. مادر می‌سپاردم دست سرایدار و برایم دست تکان می‌دهد، و‌یرم می‌گیرد بروم دنبالش، نمی‌روم. می‌ترسم غصه بخورد دیشب کلی برایم توضیح داد که اینجا دیگر کودکستان نیست که یکی‌در‌میان بروم و مادربزرگ نازم را بخرد. سر صف مدیر سخنرانی می کند، چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمم. سخنرانی که تمام می‌شود خانم ناظم میکروفن را می‌گیرد: «کسی بلد است شعر بخواند؟» هیچ‌کس داوطلب نمی‌شود یعنی اینجا کسی نیست که شعر خواندن بلد باشد؟ آب دهانم را قورت می‌دهم و دستم را بالا می‌برم. تا به خودم بیا یم میکروفن به‌دست کنار خانم ناظم ایستاده‌ام، دست‌هایم کرخت شده‌اند و پاهایم سست. ناظم می‌گوید: «بخوان» خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم و بلند می‌خوانم: «مهد کودک قشنگه...» به مصراع بعدی نرسیده میکروفن را از دستم می‌قاپد: «برو سر صف، اینجا مدرسه است نه کودکستان». به خودم فشار می‌آورم تا بغضم ترک بر‌ندارد، سر صف گوشه ی چشمم را پاک می‌کنم تا بچه ها اشکم را نبینند. و‌یرم می‌گیرد بروم خانه، نمی‌روم. می‌ترسم غصه بخورد.