مرگ تدریجی رویا

چند وقت پیش کتاب "سنگفرش هر خیابان از طلاست" نوشته کیم وو چونگ را می خواندم. آقای کیم یک فصل از اوایل کتاب را اختصاص داده به "آرزو" و رویا و انتقاد کرده از اینکه چرا جوانان کره ای آرزوها و رویاهای بزرگ در ذهن نمی پرورانند، همچنین ایشان آرزو را یکی از عوامل مهم پیشرفت عنوان کرده است. کتاب آقای کیم بهانه ای شد برای یاد آوری آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی اما هر چه به زمان حال نزدیک شدم نتوانستم آرزوی دندان گیر و قابل ملاحظه ای بیابم. بی آرزویی هم کم دردی نیست. قرار نبود زندگی به این زودی بیفتد روی دنده تکرار و روزمرگی. قرار نبود به این زودی ها کودک درون را بگذاریم پرورشگاه و بچسبیم به چرخه مکرر حیات. کاش می شد گهگداری که شیمی و فیزیک آدم ها می پیچد به هم، خودشان را عین سیستم عامل رایانه restart کنند.

پی نوشت: مرده ی این ترانه هستم که می فرماید:"حالا که لیسانس معماری ندارم و وجهه کاری ندارم و ملک تجاری ندارم و ویلا تو ساری ندارم و ..." آخرش هم می گوید" همه چی عالیه و ..." دست راستش روی سر ما.

گم شده

باز هم حسین دیر کرده٬ معلوم نیست این دفعه گازوییل تمام کرده یا... درب نگهبانی را که باز میکنم کوهسار با لهجه ی کردی اش میگوید: "صبر داشته باشید. می آید" نانکلی زل زده توی دوربین مدار بسته "اومد آقا اومد" تا سوار مینی بوس میشوم هدفون را وصل میکنم به موبایل و میچپانم توی گوشم تا بهانه های حسین را که زمین و زمان را به هم می بافد نشنوم. قطره های باران خود را با اشتیاق به پنجره های مینی بوس میکوبند و عرض شیشه را طی میکنند. آهنگ بعدی را که میگذارم "محسن یگانه" میخورد به شیشه کناری و از عرض پنجره سرازیر میشود."ای خدا دلگیرم ازت٬ ای زندگی سیرم ازت" کی فکر می کرد یک روز "محسن یگانه" بشود نوستالوژی نسل من. ۹/۹/۹۹ است. این آمار پرسنل را که صبح به صبح می آورند تا امضا کنم نمیگذارد حتی یک روز از زیر دستم در برود. برگه های مرخصی و نامه های صادره و وارده کوفتی هم شده آینه دق. بالای هرکدامشان تاریخ آن روز زل میزند به صورتت، به موهایت که گرد سفیدی نشسته رویشان، صادقانه اگر ببینی آنچنان مویی هم نمانده. انگار همین دیروز بود یکی از دوستان جوکی درباره مو و کچلی فرستاد و من هم در جوابش اس ام اس زدم که"جوک ناموسی نفرست مگه نمی دونی موهای من هم یکی بود یکی نبوده" ۱۱ سال گذشته و حالا توی سرم غیر از خدا هیچ کس نیست. نمی دانم چرا از صبح یاد "ففر" افتاده ام، با آن کلاهش میامد توی کادر و می گفت: هبت هبت هبت هبت(۷/۷/۷۷). هشت هشت هشت هشت هم همه اش در بهشت زهرا و چهلم و فاتحه و صلوات گذشت. اصلا گند بزنند به ۸۷ و ۸۸. ۸۷ شخصی و ۸۸ اجتماعی. حسین آقا من چهارراه فلسطین پیاده میشم."مگه خونه نمیری؟" یه هفته اس به بچه قول دادم براشFIFA21 بخرم هی یادم میره. امروز اگه بدقولی کنم توی خونه راهم نمیدن. تا پیاده می شوم گوشی زنگ می خورد. ممیز URS است، بهش می گویم: "هنوز همونجام مستر نیلش، پارسال هم که بهت گفتم، شدم مثل ریچارد آلپرت توی سریال LOST همه هم که برن باز من توی همون خراب شده ام، ... چی؟ نه بابا اسکوپ شرکت هم همون رزین و هاردنر های کوفتیه، خوب فارسی رو یاد گرفتیا، هاو آر یو؟"

پی نوشت: برای اجابت دعوت مشق شب سوار برماشین زمان نداشته ام، سفری کردم به نُه نُه نُه نُه، قرار بود این سفر طعم طنز داشته باشد ولی نمی دانم چرا همه اش شد رنگ تلخ تکرار.