چند وقت پیش کتاب "سنگفرش هر خیابان از طلاست" نوشته کیم وو چونگ را می خواندم. آقای کیم یک فصل از اوایل کتاب را اختصاص داده به "آرزو" و رویا و انتقاد کرده از اینکه چرا جوانان کره ای آرزوها و رویاهای بزرگ در ذهن نمی پرورانند، همچنین ایشان آرزو را یکی از عوامل مهم پیشرفت عنوان کرده است. کتاب آقای کیم بهانه ای شد برای یاد آوری آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی اما هر چه به زمان حال نزدیک شدم نتوانستم آرزوی دندان گیر و قابل ملاحظه ای بیابم. بی آرزویی هم کم دردی نیست. قرار نبود زندگی به این زودی بیفتد روی دنده تکرار و روزمرگی. قرار نبود به این زودی ها کودک درون را بگذاریم پرورشگاه و بچسبیم به چرخه مکرر حیات. کاش می شد گهگداری که شیمی و فیزیک آدم ها می پیچد به هم، خودشان را عین سیستم عامل رایانه restart کنند.

پی نوشت: مرده ی این ترانه هستم که می فرماید:"حالا که لیسانس معماری ندارم و وجهه کاری ندارم و ملک تجاری ندارم و ویلا تو ساری ندارم و ..." آخرش هم می گوید" همه چی عالیه و ..." دست راستش روی سر ما.