روزی که مُردم، مرا در تابوتی از جلد صدف بگذارید و در اعماق رهایم کنید. هنرمندی کنار چنگ می‌نشیند، آهنگی می نوازد، ترانه‌ای می‌خواند. قصه‌ای به آسمان می‌گوید. مردم به او می‌گویند که آهنگ قصه‌ی تو آن گونه که هستی ما هست، نیست. مرد خاموش می‌شود. تنها می‌گرید و به خواب می‌رود. زیرا فقط اوست که می داند در چنگ زمان، هستی آن گونه که هست، نیست.*

*فرازی از یکی از رمانهای "اسماعیل فصیح"