هستیگونگی
روزی که مُردم، مرا در تابوتی از جلد صدف بگذارید و در اعماق رهایم کنید. هنرمندی کنار چنگ مینشیند، آهنگی می نوازد، ترانهای میخواند. قصهای به آسمان میگوید. مردم به او میگویند که آهنگ قصهی تو آن گونه که هستی ما هست، نیست. مرد خاموش میشود. تنها میگرید و به خواب میرود. زیرا فقط اوست که می داند در چنگ زمان، هستی آن گونه که هست، نیست.*
*فرازی از یکی از رمانهای "اسماعیل فصیح"
+ نوشته شده در ۱۳۸۷/۱۰/۰۷ ساعت توسط فرامرز
|
«رویای آبی» مجالی است برای گفته ها و نگفته ها، بیان هر آنچه دل تنگ خواهد خواست.جایی که آبی آسمان با آبی دریا تلاقی کند، فانوسک خیال در دست تا انتها خواهم رفت،تا انتهای آبی رویایی،تا انتهای رویای آبی...