اول: مدت هاست حسی که بعد از پایان دیدن فیلمهای خیلی خوب دچارش می شوم سراغم نیامده، اسمش را گذاشته ام "لبریز شدن". مدت هاست که پس از تیتراژ پایانی لبریز نشده ام مسکن هایی نظیر این و این هم افاقه نکرده حتی یک بار این اثر درجه 3 را هم دیدم شاید استراحتی به ذهنم بدهم، نشد که نشد. درباره سینمای ایران هم حرف نزنیم بهتر است، سینمای جهان از فقدان شاهکار رنج می‌برد، سینمای نصفه و نیمه وطنی که جای خود دارد.

آخر: "لبریز شدن" که نمی شود گفت ولی چندی پیش Bangkok Dangerous  را دیدم که دو صحنه اش از ذهنم بیرون نمی‌رود، جو (نیکلاس کیج) تروریستی تنها و واخورده است که برای انجام چند ترور به بانکوک می‌رود و در آنجا با دختری کر و لال آشنا می‌شود. در یکی از صحنه های فیلم در حالی که به نظر می رسد "جو" در حال تجربه حسی جدید در زندگی اش است توسط دو جیب‌بر با اسلحه تهدید می‌شود، او که همیشه آمادگی چنین تهدیدهایی را دارد ظرف چند ثانیه هر دو را خلع سلاح کرده و با خشونت آنها را می کشد. خون روی شانه دختر کر و لال که جلوتر از "جو" قدم می‌زند می‌ریزد. وقتی برمی‌گردد وحشت زده به جو و دو جنازه نگاه می کند، جو هم کیف پولش را به دختر نشان می دهد و با اشاره به دختر می فهماند که می خواستند کیفش را بزنند. دختر، می دود و از جو فرار می کند. نگاه معصومانه نیکلاس کیج و تلاش بی ثمر او برای اثبات بی گناهی اش، در این چند ثانیه‌ی محدود از لحظاتی بود که ذره ای از آن حس قوی را در جانم نشاند. در آخرین صحنه فیلم هم در نمایی شاعرانه نیکلاس کیج اسلحه را روی شقیقه خودش می گذارد و سر شخصیت منفی داستان را به سر خودش می‌چسباند تا با مرگی خود خواسته زمین را از شر خودش و سردسته گنگسترها پاک کند.