بر باد رفته
برداشت اول: چند سال پیش بود، با یکی از دوستان برای انجام کاری میرفتم. روی صندلی عقب ماشین پر بود از کتاب. به مقصد که رسیدیم دوستم در های ماشین را قفل نکرد. به او اعتراض کردم که "ممکن است کتابها را بدزدند، چرا در را قفل نمیکنی" با بیخیالی لبخندی زد و گفت: "اگه کتاب توی این مملکت اون قدر ارزش داشت که بدزدنش اوضاع و احوالمون خیلی بهتر از این حرفها بود." راست می گفت، بعد از نیم ساعت که برگشتیم کتاب ها دستنخورده روی صندلی عقب بود.
برداشت دوم: یک سال بعد از آن قضیه وقتی در یکی از غرفه های نمایشگاه کتاب تهران مشغول خرید چند کتاب بودم متوجه شدم جوانی حدودا 24 ساله با ظاهری موجه که به دانشجوها شبیه بود وارد غرفه شد و زیر چشمی کل غرفه را پایید، بعد آرام به گوشهای رفت، از حرکات مشکوکش معلوم بود که میخواهد از شلوغی غرفه نهایت استفاده را ببرد، ترسی همراه با لذت زیر پوستم دوید، انگار که قرار است شاهد یک رویداد بزرگ تاریخی باشم: "دزدی کتاب". پیش خودم گفتم اگر هم فهمید که من متوجه شدهام، چشمکی می زنم که یعنی نترس، من باهاتم. لذتی آمیخته با گناه تمام وجودم را فراگرفته بود. از اینکه شاهد یک دزدی باشم و دم برنیاورم عذاب وجدان داشتم و در عین حال دوست نداشتم این لحظه تاریخی را از دست بدهم. یعنی توی مملکت ما هم افرادی پیدا میشوند که آن قدر تشنه آگاهیند که به خاطر آن دست به کتاب ربایی بزنند؟ با خودم گفتم خدا هم حتما تخفیفی برای این جور آدم ها قائل خواهد شد. توی همین افکار غوطهور بودم که آخرین حرکت جوان عرق سردی بر پیشانیم نشاند، از ردیف کتاب ها عبور کرد و چند CD بازی رایانه ای را چپاند توی جیبش، دست هایم یخ کرده بوند، خشکم زده بود آن قدر که متوجه رفتنش هم نشدم. بازدید کنندگان یک به یک از کنارم می گذشتند، نمی دانم چرا باقی روز هر کس لبخندی میزد فکر میکردم مرا ریشخند میکند.
«رویای آبی» مجالی است برای گفته ها و نگفته ها، بیان هر آنچه دل تنگ خواهد خواست.جایی که آبی آسمان با آبی دریا تلاقی کند، فانوسک خیال در دست تا انتها خواهم رفت،تا انتهای آبی رویایی،تا انتهای رویای آبی...