شنبه خیس بود. قطرات باران خود را به پنجره اتاق می‌کوبیدند شاید که راهی به درون پیدا کنند. غرق در شاعرانگی یک روز بارانی بودم که تلفن زنگ زد، صدای علیرضا را که شنیدم گفتم: "خیر باشد" مطمئنا پیشنهاد رفتن به سینما  آن هم در یک بعد از ظهر خیس نباید شر می‌بود. جناب پسرخاله معتقد بود برویم سینما بهمن و "خواستگار محترم" را ببینیم، قانعش کردم برویم سینما ملت، "خواب زمستانی". از سر کار که برگشتم حی و حاضر دم در بود. سر کوچه که رسیدیم اولین ماشینی که دیدیم برایمان زد روی ترمز، راننده اش کم سن و سال بود، از همین جوان‌هایی که از سربازی آمده اند و آقاجان‌شان برای اینکه سر و سامان بگیرند دختری را برایشان نامزد کرده و یک پیکان سفید مدل 60 هم انداخته زیر پایشان و مقداری هم پول داده تا دستی  بر سر و روی ماشین بکشند، البته این طور که از ظواهر امر  پیداست راننده ما با آن پول، یک سیستم صوتی کامل و گران قیمت خریده و یک قرانش را هم خرج این لگن نکرده. به سینما که می رسیم بلیط ها نیم بهاست انگار، سرمست از خرید دو بلیط نیم بها وارد سالن انتظار می شویم، احتمالا در سالن اکران در ردیف جلو یک سرباز و چند مسافر و یکی و دو فقره معتاد باید خوابیده باشند، در ردیف خانوادگی هم طبق معمول چند زوج شرعی و غیر شرعی که از اول تا آخر بدون توجه به آنچه از پرده پخش می شود با هم گفتگو خواهند کرد. کنترل‌چی در را باز می کند، وارد سالن اصلی که می شویم دلم می گیرد، خبری از سرباز نیست. اولین صندلی را انتخاب می کنم و بی‌هوا می‌نشینم، صندلی از جا در می رود و ... . چند دقیقه ای طول می کشد تا میان صندلی های اوراقی سینما ملت جایی برای نشستن پیدا کنیم. چند خانواده هم وارد می شوند و پشت سرمان می‌نشینند. کنترل‌چی هم عین راننده اتوبوس ها بیرون را می‌پاید که "نبود؟" بعد هم در را می‌بندد و چراغ‌ها خاموش. گویا فیلم داستان سه خواهر است که با هم زندگی می‌کنند و طبق قواعد کلاسیک سینما حتما بایست مشکلاتی هم داشته باشند، خواهر وسطی که لادن مستوفی باشد نابغه ای است برای خودش مدیر مالی شرکت کاشی سازی است ولی نمی دان چارت سازمانی شرکت چطور نوشته شده که تایید طرح و نقش کاشی ها برای فروش بر عهده ایشان است، یا علی العجبی سر می دهم و باقی را به نظاره می نشینم. بیست دقیقه از فیلم گذشته که گوشی تماشاگر گرانقدری زنگ می خورد و پنج دقیقه‌ای را به خاطر فرکانس بالای صدای ایشان از دست می دهیم.  چیز زیادی هم از دست نرفته، فاطمه معتمد آریا و پگاه آهنگرانی روی اعصابم تک‌چرخ می‌زنند. از دقیقه 30 به بعد هم کودک خردسال خانواده پشت سرمان تازه می فهمد که کجا آمده و چه کلاهی سرش رفته، ده دقیقه طول می‌کشد تا قانعش کنند جیغ نزند. علیرضا هم گویا قصد جان مرا کرده، با دوعدد ساندویچ و یک کیسه پر از چیپس و پفک به استقبال باقی فیلم می رویم. هر چه فیلم جلو می رود چشمهایم بیشتر گرم می‌شوند این شایقی هم یک چیزی می دانسته که اسم فیلم را گذاشته "خواب زمستانی"، به آخر که نزدیک می‌شویم ذهن علیرضا را آماده می کنم که دنبال پایان مشخص نباشد چون این فیلم "سیامک شایقی" است و ممکن است پایانش آن قدر باز باشد که یک هفته فکر کنیم و در ذهنمان پایانهای متعددی برایش متصور شویم. حدسم درست از آب درمی‌آید ولی نه آن قدر باز که با پسرخاله محترم بنشینیم و سرش بحث کنیم. بیرون که می آییم باران هنوز می بارد، پیکان سفیدی جلوی در انتظار ما را می کشد.