حکایت آن مرد
کی گفته خواب دم صبح تعبیر ندارد؟ نزدیک صبح همان شبی که عمو جان فوت کرد خواب دیدم دارم به پدرم می گویم: "دیگه پشت نداریم بابا" همان توی خواب زدم زیر گریه و افتادم توی بغلش. ساعت 9 صبح که تلفن زنگ خورد مو بر تنم راست شد، یک ساعت بعد دستهایم را انداخته بودم گردن بابا و در کنارش ریز ریز گریه می کردم. "پشت" ولی داشتم هنوز، او کنارم بود، مثل همه این سالها که بینمان هر چه گذشت بیشتر رفاقت بود تا رابطه پدر و پسری. شش سالم که بود آخر هر هفته می بردم تماشای فوتبال و بعدش هم سینما و ساندویچی خیابان طالقانی، همه هفته را روزشماری می کردم برای این یک روز و او حتی یک بار نشد که بهانه خستگی بیاورد یا چیز دیگر. اول راهنمایی بودم، معلم قرآن بی دلیل خواباند توی گوشم، فردای آن روز یکراست رفته بود دفتر مدرسه و نمی دانم چه گفته بود و چه شنیده بود که تا یک هفته هر روز می بردندم دفتر و از ناظم گرفته تا مدیر و دفتر دار ازم عذرخواهی می کردند. توی همه این سال های رفاقت یک بار هم نشد رویم دست بلند کند، اشتباهی هم اگر ازم سر می زد کاری می کرد تا آن قدر شرمنده شوم که از صد بار زدن بدتر باشد. وقتی 14 ساله بودم سیگار را ترک کرد، نه به مضرات سیگار معتقد بود و نه دلش برای ریه هایش سوخته بود، تمام منطق اش این بود که مبادا فردای روزگار سیگار کشیدن اش برایم الگو شود. سرباز که بودم به دکه دار سر کوچه سپرده بود که ماهنامه های سینمایی را برایم کنار بگذارد، وقتی که برگشتم آرشیوم کامل و بی نقص بود حتی بهتر از زمانی که خودم بودم. چند سالی است که روز تولدش تمام خاطرات این سال ها را مرور می کنم، همه شب هایی که با هم فوتبال می دیدیم و همه روزهایی که فیلم های قدیمی را با هم دوره می کردیم و همه این سال هایی که دلش را جوان نگهداشته و خودش را "به روز" تا مبادا این چند دهه اختلاف سنی و موهای یک دست سپیدش میان مان فاصله بیندازد و توی رفاقت با پسرش کم بیاورد.
«رویای آبی» مجالی است برای گفته ها و نگفته ها، بیان هر آنچه دل تنگ خواهد خواست.جایی که آبی آسمان با آبی دریا تلاقی کند، فانوسک خیال در دست تا انتها خواهم رفت،تا انتهای آبی رویایی،تا انتهای رویای آبی...