بعد از دو پنج شنبه پیاپی که کارم به بیمارستان کشید خواهرم به شوخی گفت بیا چهارشنبه  شب ببریمت بیمارستان بستری ات کنیم تا اگر مشکلی پیش آمد اسباب درمان فراهم باشد. تمام هفته در اضطراب پنج شنبه گذشت. چهارشنبه صبح همکارم در شرکت مقاله ای علمی داد تا بخوانم و از حال و هوای پنج شنبه بیرون بیایم. متن مقاله حکایت از آن داشت که دانشمندان روش جدیدی برای دفن اجساد را یافته اند بدین ترتیب که ابتدا جسد را تا منهای هجده درجه سلسیوس سرد می کنند و سپس آن را در ازت مایع فرو می برند. پس از اینکه آن را از مایع بیرون آوردند با تکانی پودر می شود و با استفاده از آهن‌ربا اجسام فلزی داخل بدن مثل پلاتین و امثال آن را جدا می کنند و در آخر پودر خالص را زیر خاک دفن می کنند. باقی مقاله هم توصیفی بود مبسوط اندر فواید این روش که به گفته آن ها چرخه بازیابی جسد به طبیعت را تا شش ماه انجام می دهد. تا عصر زوایای این روش را تحلیل می کردم و تنها نگرانیم اینکه چه بر سر پروتز دندانم که نه در ازت تجزیه می شود و نه جذب آهن ربا می گردد، خواهد آمد. شب همان روز موقع خواب همه ی موارد ایمنی را رعایت کردم. غذای کمی خوردم و لباس گرم پوشیدم. کلیه اشیای خطرناک را هم از تختخوابم دور کردم. در خواب آهن ربای بزرگی دیدم که به سمتم می آمد در حال فرار از آهن ربا به بیمارستانی رسیدم. تا بفهمم چه شده، داخل بیمارستان بودم، مایعی بی رنگ  کف بیمارستان را پوشانده بود. بیدار که شدم دست و پاهایم را تکان دادم. سالم بودند. دستم را روی سرم کشیدم، آن هم سر جایش بود. یکهو یاد کافکا افتادم و دویدم جلوی آینه، نمی دانستم سوسک ها هم به ازت مایع، واکنش نشان خواهند داد یا نه؟